لحظه ی بدیست روح من،از تنم غمین وخسته تر فصل ،فصل خزان شعر من است خورشید احساس گرما نمیدهد به شعرمن ومن-خسته وغمین درتلاطم خزان لحظه ها طالب جرعه ای زحس،که لبریز شعرم کند مثل این است که کم دارم در وجود خود ،وجود خود لحظه ی بدیست واژه ها گم اند شعر در وجود من ته کشیده است ناتمام مانده ام در وجود بی وجود خود. شعر راطلب کنم شعر من نا تمام مانده است حس من کجاست من ناتمام وشعر ناتمام #سردرگم#مینامحمدی#
باز جمعه ومن ودلتنگی هایی که از نیامدنت بر سر دلم آوار میشوند دلم به اندازه ی هزاران سال نوری فاصله گرفته است،کی می آیی... فدای قدمهایت اگر که بیایی دلتنگ ظهورت شده ام آقای مهر کجایی #مینا محمدی#